درباره وبلاگ "مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان دوستانه ها . . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . . بابا کــــــه دیر می کنه مامان جـــــون مهربون- می زنــــــــــه با ملاقه توی ســـــــــر بابا جون این بابای مهربــــــــون هرچـــی بگی می ارزه مامان که جیغ می زنه اون به خودش می لرزه غذاهای بابا جـــــــون یا بی نمک یا شـــــوره شب که مامان می خوابه اون ظرفا رو می شوره! بهش میگن همکاراش: فلانی ِ زخــــــم و زیل! اما مامان جون میگه: مهربــــــــــون زن ذلیل! وقتی که آب می خوره از بسکه خیلی نــــــازه از مامان مهربــــــــون زود می گیـــــره اجازه!! لباسامون پاره شه زود اونـــــــا رو می دوزه یا یهــــو داد می زنه : حالا غذام می سوزه! مامان بهش میگه:هوی!! من میگم امّـــــا :بابا تولیدات بـابـاجــــــــون: ماست و کیک و مربّا! گرچه مامان جـــــــون من از همــــه خیلی سره بابام یه چیز دیگــــه س یک مامـــــــان بهتره!! شنبه 30 شهريور 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟ روی دستت باد کردم مادرم! سن من از بیست وشش افزون شد دل میان سینه غرق خون شد هیچ کس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشد غم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشته! مادرش چون حرف دختش را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفت: دخترم بخت تو هم وا می شود غنچه ی عشقت شکوفا می شود غصه ها را از وجودت دور کن این همه شوهر یکی را تور کن! گفت دختر مادر محبوب من! ای رفیق مهربان و خوب من! گفته ام با دوستانم بارها من بدم می آید از این کارها در خیابان یا میان کوچه ها سر به زیر و با وقارم هر کجا کی نگاهی می کنم بر یک پسر مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟ غیر از آن روزی که گشتم همسفر با سعیدویاسر وایضا صفر با سه تاشان رفته بودم سینما بگذریم از مابقی ماجرا! یک سری هم صحبت صادق شدم او خرم کرد آخرش عاشق شدم یک دو ماهی یار من بود و پرید قلب من از عشق او خیری ندید مصطفای حاج علی اصغر شله یک زمانی عاشق من شد،بله بعد جعفر یار من عباس بود البته وسواسی وحساس بود بعد ازآن وسواسی پر ادعا شد رفیقم خان داداش المیرا بعد او هم عاشق مانی شدم بعد مانی عاشق هانی شدم بعدهانی عاشق نادر شدم بعد نادر عاشق ناصر شدم مادرش آمد میان حرف او گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو! گرچه من هم در زمان دختری روز و شب بودم به فکر شوهری لیک جز آن که تو را باشد پدر دل نمی دادم به هرکس اینقدر خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی واقعا که پوز مادر را زدی ![]() ![]() یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
حسنی نگو جوون بگو یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
ایـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛ …
پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
![]() ![]() |